و منهم: شاه اهل حضرت و پادشاه ولایت وصلت، ابوعلی فضیل بن عیاض، رضی الله عنه
از جملۀ صعالیک قوم بود واز کبار ایشان. وی را اندر معاملت و حقایق حظی وافر است و نصیبی تمام و از مشهوران این طریقت یکی وی بوده است، ستوده به همه زبان ها اندر میان ملل و احوالش معمور به صدق و اخلاص.
و اندر ابتدا وی عیاری بود و راه داشتی میان مرو و باورد و همه میل به صلاح داشتی و پیوسته همتی و فتوتی اندر طبع وی بودی؛ چنان که اگر اندر قافله ای زنی بودی گرد آن نگشتی، و کسی را که سرمایه اندک بودی کالای وی نستدی و با هر کسی به مقدار سرمایۀ وی چیزی بماندی. تا وقتی بازرگانی از مرو برفت. وی را گفتند: «بدرقه ای بگیر، که فضیل بر راه است.» گفت: «شنیدم که وی مردی خدای ترس و آگاه است. باکی نبود.» قاری با خود برد و بر سر اشتر نشاند تا شب و روز قرآن می خواند. تا قافله به جایی رسید که فضیل رحمةالله کمین داشت. باتفاق قاری برخواند، قوله، تعالی: «ألمْ یأن للذین آمنوا أنْ تخْشع قلوبهم لذکْر الله (۱۶/الحدید)». وی را رضی عنه رقتی اندر دل پدید آمد و عنایت ازلی سلطاان الطاف خود بر جان وی ظاهر گردانید از آن شغل توبه کرد و خصمان را نام نبشته بود خشنودشان گردانید و به مکه رفت و مدتی آن جا ببود و بعضی از اولیای خداوند را تعالی بیافت و به کوفه بازآمد. و به امام اعظم، ابی حنیفه رضی الله عنه پیوست و مدتی با وی صحبت داشت و تحصیل علوم کرد.
وی را روایات عالی است و مقبول اندر میان اهل صنعت حدیث و کلام رفیع اندر حقایق تصوف و معرفت.
از وی می آید، رضی الله عنه: «من عرف الله حق معْرفته عبده بکل طاقته.»
هرکه خدای را جل جلاله به حق معرفت بشناسد، به کل طاقت بپرستدش؛ زیرا که آن که بشناسد به انعام و احسان و رأفت و رحمت شناسد. چون شناخت دوست گیرد. چون دوست گرفت طاعت دارد تا طاقت دارد؛ از آن که فرمان دوستان کردن دشوار نباشد. پس هر که را دوستی زیادت، حرص بر طاعت زیادت.
و زیادت دوستی از حقیقت معرفت بود؛ چنان که عایشه رضی الله عنها روایت کند که شبی پیغمبر علیه السلام از جامه برخاست و از بر من غایب شد. مرا صورت بست که وی به حجره ای دیگر رفت. برخاستم و بر اثر وی می رفتم تا وی را به مسجد یافتم اندر نماز استاده و همی گریست. تا بلال بانگ نماز بامداد بگفت، وی اندر نماز بود. چون نماز بامداد بگزارد و به حجره اندر آمد، دیدم هر دو پایش آماسیده و هر دو سر انگشت طراقیده، و زرداب از آن همی رفت. بگریستم و گفتم: «یا رسول الله، تو را گناه اولین و آخرین عفو کرده است، چندین رنج بر خود چرا می نهی؟ این کسی کند که مأمون العاقبه نباشد.» وی گفت: «یا عایشه، این جمله فضل و منت و لطف و نعمت خدای است، جل جلاله. افلا أکون عبدا شکورا؟ نباید که من بندۀ شکور باشم؟ چون او کرم و خداوندی کرد، نباید که من نیز از راه بندگی به مقدار طاقت از راه شکر به استقبال نعمت باز شوم؟»
و نیز وی صلی الله علیه به شب معراج پنجاه نماز قبول کرد و آن را گران نداشت تا به سخن موسی علیه السلام بازگشت و نماز به پنج باز آورد؛ زیرا که اندر طبع وی مر فرمان را هیچ چیز مخالف نبود: «لأن المحبة الموافقة.»
و از وی رضی الله عنه روایت آرند که گفت: «الدنیا دار المرْضی و الناس فیها مجانین و للْمجانین فی دار المرضی الغل و القیْد.»
دنیا بیمارستان است و مردمان در او دیوانگان اند و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد. هوای نفس به ما غل ماست و معصیت قید ما.
فضل بن ربیع رحمةالله علیه روایت کرد که: من با هارون الرشید به مکه شدم. چون حج بکردیم، هارون مرا گفت: «این جا مردی هست از مردان خدای تعالی تا او را زیارت کنیم؟» گفتم:«بلی، عبدالرزاق الصنعانی اینجاست.» گفت: «مرا نزدیک وی بر.» چون نزدیک وی رفتیم و زمانی سخن گفتم، هارون مرا اشارت کرد که: «از وی بپرس تا هیچ وام دارد.» پرسیدمش. گفت: «بلی.» بفرمود وامش بگزاردند. وز آن جا بیرون آمد. گفت: «یا فضل، دلم هنوز تقاضای مردی می کند بزرگ تر از این.»گفتم: «سفیان بن عییْنه اینجاست.» گفت: «برو تا به نزدیک وی شویم.» چون اندر آمدیم و زمانی سخن گفت، و قصد بازگشت کردیم، دیگرباره اشارت کرد تا از وام بپرسیدمش. گفت: «بلی، وام دارم.» بفرمود تا وامش بدادند وز آن جا بیرون آمدیم.
گفت: «یا فضل، هنوز مقصود من حاصل نشده است.» یاد آمدم که فضیل ابن عیاض رحمةالله علیه، و رضی عنه آنجاست. به نزدیک فضیل بردمش و وی در غرفه ای بود، آیتی از قرآن می خواند. در بزدیم. گفت: «کیست؟» گفتم: «امیرالمومنین است.» گفت، رضی عنه: «مالی و لأمیر المومنین؟ مرا با امیرالمومنین چه کار است؟» گفتم: «سبحان الله! نه خبر پیغمبر است، علیه السلام: «لیس للْعبْد أنْ یذل نفسه فی طاعة الله؟» قال: «بلی، اما الرضا عز دائم عند أهْله.» :«نیست روا مر بنده را که اندر طاعت خدای عز و جل ذل طلبد؟» گفت:«بلی، اما رضا عزی دایم است. تو ذل من می بینی و من عز خود به حکم خداوند، تعالی.»
آنگاه فرود آمد و در بگشاد و چراغ بکشت و اندر زاویه ای پنهان شد، تا هارون گرد خانه ورا می جست تادستش بر وی آمد. گفت: «آه از دستی که از آن نرم تر ندیدم، اگر از عذاب خدای برهد!» هارون فراگریستن آمد و چندان بگریست که بیهوش گشت.
چون به هوش بازآمد، گفت: «یا فضیل، مرا پندی بده.» گفت: «یا امیرالمومنین، پدرت عم مصطفی بود صلوات الله علیه از وی درخواست که: مرا بر قومی امیر کن. گفت: یا عم، بک نفْسک. تو را بر تن تو امیر کردم؛ یعنی که یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال طاعت خلق تو را؛ لأن الإمارة یوم القیامة الندامة. از آن چه امیری روز قیامت به جز ندامت نباشد.»
هارون گفت: «اندر پند زیادت کن.» گفت:«چون عمر بن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبدالله و رجاء بن حیْوة و محمد بن کعب القرظی را رحمهم الله بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیات، تدبیر من چیست؛ که من این را بلا می شناسم هر چند مردمان نعمت انگارند؟ یکی گفت: اگر خواهی که فردای قیامت تو را نجات باشد، پیران مسلمانان را چون پدر خود دان و جوانان را چون برادران و کودکان را چون فرزندان. آنگاه با ایشان معاملت چنان کن که اندر خانه با پدر و برادر و فرزند کنند؛ که همه دیار اسلام هم خانۀ توند، و اهل آن عیالان تو. زرْ أباک و أکْرمْ أخاک و أحسنْ إلی ولدک. زیارت کن پدر را و کرامت کن برادر را و نیکویی کن با فرزند.» آنگاه فضیل گفت: «یا امیرالمومنین، من از روی خوب تو بر آتش دوزخ می بترسم که گرفتار شود. بترس از خدای تعالی و حق وی بهتر از این بگزار.»
پس هارون گفت: «تو را وام هست؟» گفت: «بلی، وام خداوند است بر من طاعت وی. اگر بگیرد مرا بدان، ویْل بر من.» گفت: «یا فضیل، وام خلق می گویم.» گفت: «حمد و سپاس و شکر مر خدای را جل جلاله که مرا از او نعمت بسیار است و هیچ گله ندارم از او تا با بندگان وی بکنم.» آنگاه هارون صره ای زر هزار دینار پیش وی نهاد و گفت: «این را در وجهی صرف کن.» فضیل گفت: «یا امیرالمومنین، این پندهای من تو را هیچ سود نداشت و هم از این جا جور اندر گرفتی و بیدادی آغاز نهادی؟» گفتا: «چه بیداد کردم؟» گفت: «من تو را به نجات می خوانم و تو مرا اندر هلاک می افکنی، این بیدادی نبود؟» هارون گریان شد و از پیش وی بیرون آمد و گفت: «یا فضل بن الربیع، ملک به حقیقت فضیل است.»
و این جمله دلیل صولت وی است به دنیا و اهل آن و حقارت زینت آن به نزدیک دل وی و ترک تواضع مر اهل دنیا را از برای دنیا.
و وی را مناقب بیشتر از آن است که در فهم گنجد.